به بعضیا باید گفت:
یکم ادم باش...
واسه خریت خودت تنوع میشه...

رفــتــه ای ؟

 بـــه درک !

 هنــوز هم بهـــتریــن هـا وجـــود دارنـــد . . .

 دنــبال کسی خواهــــم رفــت کـه مــرا ؛

  بـــه خاطـــر خــودم بــخواهـد ،

           نـه زاپــاسی برای بازیـچـــه بودن . . .

بیا آخرین شاهکارت را بیبین,مجسمـه ای با چـشمانی باز

خیره به دور دست,شاید شرق،شاید غرب

مبهوت یک شکست،مغلوب یک اتفاق

مصلوب یک عشق،مفعول یک تاوان

خرده هایش را باد دارد می برد

و او فقط خاطراتش را محکم بغل گرفته…

بیا آخرین شاهکارت را بیبین

مجسمه ای ساخته ای به نام «من» !

سخت است اتفاقي را انتظار بكشي كه خودت هم بداني در راه

نيست !

چــه حقيــر و كوچک اســت آن کســی كــه بــه خود مغــرور است...!!!

 

 

چــرا كـــه نمی دانــد بعــد از بــازی شطرنــج،

 

شــــاه و سـربــاز هـمــه در يک جعبــه قــــرار می گيرنـــد

 

 

چه فرقی میکند چه کسی عاشق تر است؟

مسئله این است که آخر این بازی

تو سهم من نیستی …

رفتننت خیـالے نیست ...

فقط مــانده ام چگـونہ دَر چشمــانے بہ  آن زُلـالے جـا داده بودے آن هَمـہ دُروغ را ..؟

 يک پسر  دختر زيبايي رو تو خيابون ديد.... شيفته اش شد ....

چند ساعتي باهم تو خيابون قدم ميزدند...که يهويه مازراتي جلوي پاشون ترمز کرد . .

.دختره به پسر گفت :خوش گذشت اما من هميشه نميتونم پياده راه برم .... کار نداري؟!!

باي ...!دختره نشست تو ماشين راننده بهش گفت : خانوم ببخشيد ميشه پياده بشي؟

... من راننده اين اقا هستم !!!!

 این روزهــــایم به تظاهر می گذرد...

تظاهر به بی تفاوتی،

تظاهر به بی خیـــــالی،

به شادی،

به اینکه دیگــــر هیچ چیز مهم نیست...

اما . . .

چه سخت می کاهد از جانم این "نمایش"

هی لعــــــــــنتی…

آن طــــــــور هم که تـــــــــــو فکر می کنی نیـــــــــست…

شـــــــــــاید روزی عاشقت بودم….روزی…!!!

ولی ببین بــــــــــی تو؛

هــــــــــــم زنـــــــ♥ـــــــــده ام….

هم زنـــــــــ♥ـــــــــدگی می کنم…

فقطــــــــ گاهـــــی در این میــــــــان

“یادت”

زهــــــــــــــر می کند به کامم زندگـــــ♥ـــــی را…

 لعنت به نگاهی ...

 خــدایا ؟ کــمــی بــیـا جــلــوتــــر . .

مــی خــواهـــمـــ در گوشــت چــیــزی بــگــویم . . . !

ایـن یـک اعــتـرافــــــ اســت . . .

مــن بــی او دوامــ نــمی آورمــ . . .

حــتــی تــا صــبح فـــردا . . . !.!

من اگر اشک به دادم نرسد میمیرم 

 ای خدا تنها تو از دردم خبر داری 

منکه می دونم منو تنها نمیذاری

ای خدا درد منو تنها تو می فهمی 

تو خودت تنهایی و 

تنها رو می فهمی 

این روزا شبیه جودی ابود شده ایم

برای بابا لنگ دارزی مینویسیم ........

که این روزا دیگه خودمون هم نمی شناسمش...

اندکی صبر ....

         سحر نزدیک است